کشورداری بر شالوده بُنمایه های فرهنگ ایرانی: گزندناپذیری جان و زندگی،مهرورزی، دادورزی، راستمنشی

در ایران تا بُوَد مُلّا و مُفتی ...... به روزِ بدتر از این هم بیُفتی [ایرج میرزا]
Solange Mollahs und Muftis im Iran an der Macht sind, wird sich die Lebenssituation weiter verschlechtern
پایانِ حکومتِ ضَحاکیانِ الهی
و دست افشان و پایکوبان شدنِ ایرانیان به آهنگِ سیمرغِ گسترده پر
Das Ende der Mullah-Herrschaft markiert den heilsamen Beginn einer jahrtausendelang unterdrückten iranischen Kulturära
הסיום של שלטון המולא הוא ראשיתו המרפאה של עידן תרבותי איראני, שנדכא במשך אלפי שנים.
نهاية حكم الملالي تمثّل بدايةً مُباركة لعصرٍ ثقافيٍّ إيرانيٍّ طال قمعُه لآلاف السنين
The end of the mullahs’ rule heralds the salutary dawn of an Iranian cultural era suppressed for millennia.
La fin du règne des mollahs marque l’aube salutaire d’une ère culturelle iranienne réprimée depuis des millénaires.
Faramarz Heidarian
Datum: 17. November 2025
«خدا»، کلمه ایست فارسی که به معنای «دگرگشت یک گوهر واحد به چهره های مختلف در پروسه حفظ گوهر اصیلش هست»؛ یعنی «تبدّل جوهری=Transsubstantiation». «خدا» در حقیقت، زنجیره پیوسته و متداوم و هرگز ناگسستنی گوهرش با چهره های دیگرگونه اش هست. «خدا»، خوشه تمام چهره های متنوّع و بس بسیار زیبا و ناهمگونش هست که در روند دیگرسان شدن، خودش را در هر چیزی ایثار میکند و به زمین، باد، کوه، دریا، آسمان، ماه، کیهان، هوا، اقیانوس، ماهیان، والها، حیوانات، حشرات، پرندگان، انسانها، گیاهان، درّه ها، جنگلها، ابرها، باران، تگرگ و غیره و ذالک تحوّل مییابد و همواره همانی میماند که به ذات خودش هست.
«خدا»، درختیست که در زمان میروید و از ژرفای گوهرش به اوج آسمانها میبالد و در انتهای بالندگی اش دوباره به «تخمه گوهری» واگردانده و بر زمین افشانده و از نو، بالیده میشود. چنین پروسه ای، «پیدایشی/زایشی» است و هرگز با «خلقت»، اینهمانی ندارد. به همین دلیل نیز هر گونه «تغییر و تحوّلی» در دیانت میترائی و دیانت زرتشتی و دیانتهای یهودیّت و مسیحیّت و اسلامیّت به حیث «شرک محض/یزش اهریمن/وسوسه شیطانی/مکر ابلیس» قلمداد میشود که باید علیه آن جنگید.
[ἓν οἶδα ὅτι οὐδὲν οἶδα]
3- Das ferne Licht – Über den Menschen und seine unstillbare Suche
Wie lassen sich Ideale in die Tat umsetzen? Was ist zu tun, damit sie überhaupt wirksam werden können? Sind Ideale bloß da, um den Menschen zu inspirieren, um ihm Haltung und Verantwortungsbewusstsein nahezulegen – oder sind sie dazu bestimmt, in der Wirklichkeit verwirklicht zu werden?
Und falls Letzteres zutrifft: Wer garantiert ihre Dauer, ihre Fortsetzung, ihre Treue zu sich selbst? Wer haftet für die Beständigkeit des Ideals in einer unbeständigen Welt?
Der Mensch ist ein träumendes Wesen. Unzufrieden mit dem, was ist, strebt er unaufhörlich nach dem, was noch nicht ist. Er sucht das Ferne, das Unerreichbare, das Andere – und kaum hat er das Ersehnte erreicht, verliert es seinen Glanz, und ein neues Begehren erwacht. So bewegt er sich fortwährend zwischen Erfüllung und Enttäuschung, zwischen Traum und Tat, zwischen dem, was er ersehnt, und dem, was er vermag.
Doch warum weigern sich die Menschen zu erkennen, dass Ideale und Wünsche nicht als endgültige Ziele gedacht sind, sondern als Impulse – als geistige Bewegungen, die uns zum Nachdenken anregen sollen, wie wir einander menschlich und verantwortungsvoll begegnen können?
Warum lassen wir uns von unseren Idealen leiten, um einander zu bekämpfen, statt sie als Anstoß zu verstehen, das Menschliche im Menschen zu verwirklichen?
4- Vom trügerischen Frieden
Der Krieg und die Zerstörung werden niemals ein Ende finden, solange der Mensch sich von der zerstörerischen Macht der Dinge faszinieren lässt und Brutalität – sei es auf gesetzlicher, religiöser, zeremonieller oder sittlicher Ebene – ihre Duldung erfährt. Der Ausbruch des Krieges in Gesellschaften, die sich mit den Parolen der Aufklärung, der Zivilisation, des Fortschritts, der höheren Bildung und der sogenannten „Gentleman-Manieren“ schmücken, ist ein untrügliches Zeichen dafür, dass der Mensch noch immer im Zustand der Wildheit verharrt – ungeachtet all seiner mündlichen Bekenntnisse und schriftlichen Erklärungen.
Das Maß, an dem menschliches Handeln zu bewerten ist, liegt nicht in seiner hochentwickelten Fähigkeit, sich theoretisch auszudrücken, sondern in der Art und Weise, wie sich Menschlichkeit, geistige Bildung und feinsinnige Empfindsamkeit im Leben und Handeln offenbaren.
Wer glaubt, dass Gesetze und Abkommen den Frieden garantieren könnten, irrt zutiefst. Was den Frieden ermöglicht, sind nicht die Paragraphen und Verträge, sondern die tiefer verwurzelte, verantwortungsbewusste Haltung der Menschen und Staaten zueinander – eine Haltung, die aus innerer Einsicht, nicht aus äußerer Verpflichtung entspringt.
مخالفانی که میخواهند از دروازده ورودی دالان هزارتوی «حکومت فقاهتی» گذر کنند، کدامیک از آنها قرار است از دروازه خروجی عبور کند و «جایگزین حکومت فقاهتی» شود؟. آیا «گذار بی گدار» به غرق شدن گذرندگان در کشمکشهای قدرت و اقتدار مختوم نخواهد شد؟. آیا هر گرایشی که ادّعای مخالفت با حکومت فقاهتی را فریاد بزند، میتوان به این نتیجه رسید که «اپوزیسیون» حکومت فقاهتی است؟. در بطن تاریک و فریبنده کلمه «اپوزیسیون» که مکرّر در شبکه های اجتماعی و مطبوعات تحریری همچون نُقل و نبات مصرف و ذکر میشود، چه منظوری و معنایی نهفته است؟. چرا هیچکس متوجّه نیست که شیوع و رواج دادن «اصطلاحات/مفاهیم/کلمات عام» میتوانند بزرگترین دلیل برای کژفهمیها و مظنون بودنها و اعتماد نکردن انسانها و گرایشها و سازمانها و تشکیلات نسبت به همدیگر باشد؟. چرا هیچکس در باره تاریک بودن کلمه «اپوزیسیون» تا کنون هیچ پرسشی را طرح نکرده است و در صدد بازشکافی معنای نهفته در آن برنیامده است؟. وقتی که میگویند «اپوزیسیون ایرانی»، منظور چیست و هدف از کاربست چنین کلمه ای برای واقعیّت پذیر شدن کدامین مقاصد و اهداف است؟.
آیا ناروشن و شفّاف نبودن کلمه «اپوزیسیون»، خودش برهان قاطع نیست تا بپذیریم که مدّعیان «اپوزیسیون» هنوز بعد از تقریبا نیم قرن سیطره حکومت فقاهتی نمیدانند که چه چیزی میخواهند و منظورشان از تکرار کلمه «اپوزیسیون» چیست؟. چرا هیچکس از خودش نمیپرسد که با وجود اینهمه اپوزیسیونهای رنگارنگ، علّت دوام حکومت فقاهتی در چیست؟.
دین، آواز سروش درونی انسانهاست که بینش و وجدان فردی آنها را شالوده ریزی میکند؛ به عبارت دیگر، دین همان «سیمرغ درون تک تک انسانهاست». دین، بینشیست که از روند کورمال کورمال جستجوگری انسان در تاریکیهای زندگی از گوهر وجودی انسانها، زاییده و در گستره آگاهبود آنها فعّال میشود و معیاریست برای پرهیز از گزند و آزار در پروسه «خویشکاریهای فردی در بستر هنگامهای زندگی». دین فردی انسانها هرگز و هیچگاه، رسول و نبی ندارد؛ زیرا دین فردی به گوهر خود انسانها آمیخته و سرشته شده است و رسول اصیل و حقیقی دین نیز فرد فرد انسانها هستند که زیباییهای گوهر وجودی خود را بدون هیچ واسطه ای میتوانند در مناسبات انسانی و پیرامونی آشکار کنند.
پیوند انسان و دین گوهری اش، پیوند بی واسطه و مستقیم انسان با «خدا» هست. خدا هیچگاه و هرگز، واسطه ای و رسولی و سفیری و مبعوثی و نماینده ای و آیتی و قاصدی ندارد. تمام آنانی که خود را در طول تاریخ بشر به نام «انبیاء و رسولان» معرفی کرده اند، همه بدون استثناء شارلاتانهای قهّاری بوده اند که رسالتشان فقط جنگ خصمانه علیه «دین فردی انسانها» بوده است.
جنگ و جهاد مقدّس دینی با زرتشت و دیانت زرتشتی آغاز شد و تمام چیزها به دو «ضدّ» متخاصم «خیر و شرّ» تقسیم شدند که سپس ارثیه دیانت زرتشی به ادیان ایمانخواه نوری یهودیّت و مسیحیّت و اسلامیّت و دیگر ایدئولوژیهای برآمده از آنها و نظریّه های آکادمیکی -علمی رسیدند. آنچه که این روزها به نام «ضدّ=آنتی» قلمداد میشود از خطرناکترین پدیده هائیست که تاریخ زندگی بشر را بر روی کره زمین از عصر «زرتشت» به نکبتگاهی هولناک تبدیل کرده است.
تبدلیل «دیگری» به «ضدّ»، اعلام جنگ علنی «زرتشت و موبدان زرتشتی» با فرهنگ اصیل ایران بود که ذلّت تاریخ و فرهنگ و مردم ایران را تا امروز رقم زده است.
اگر دهها سال نیز در اجتماع ایرانی از انواع و اقسام تئوریها و نظریّه ها و ایده ها و افکار دادگزارانه و برآمده از محصولات فکری زبانها و فرهنگهای بیگانه سخن برود و مدام از این متفکّر و آن فیلسوف و فلان استاد نامدار دانشگاه، گفتاوردهای عمیق اندیشیده شده در باره «دادگزاری/عدالت/حقّخواهی و امثالهم» پشت سر هم ردیف و قنطور شوند، آخرش جامعه ایرانیان در همان «باتلاق بی انصافی خانگی» میخکوب میماند و هرگز در روح و روان و ذهنیّتش متحوّل نخواهد شد؛ زیرا
«دادگزاری» هرگز مقوله ای اجباری و تئوریکی نیست؛ بلکه «پدیده ای پیدایشی – زایشی» است که از توانمندیها و غنای گوهر شخصیّت منحصر به فرد انسانها زاییده و افشانده میشود. حتّا حقوق اجتماعی که به انواع و اقسام بند و بستهای قوای مقنّنه ملزوم و مشروط است، ضامن اجرای «دادگزاری» نیست؛ زیرا آنچه که قانون جبری میشود، گریزراههای خود را نیز در پسزمینه تاریک مناسبات انسانها به همراه دارد که در عمل و پنهان از انظار مردم به همان باتلاق «بی انصافی خانگی» مختوم میشود.
ما مدّعیان – من از استثناها هرگز سخنی نمیگویم -، ایران و مردمش را فروختیم به بهایی بسیار نازل و حقیر.
ما ایران و مردمش را به ایدئولوژیها و مذاهب منحط و ادیان کتابی غالب شده بر ذهنیّت و قلبمان و همچنین متابعت کردن مقلّدانه از نظریّه ها و تزهای آکادمیکی محصول بیگانگان فروختیم. ما ایران و مردمش را به جاه طلبترین و عقده ای ترین لیدرهای سازمانها و حزبها و گروهها و تشکیلات و فرقه ها و نحله های سیاسی و مافیایی فروختیم؛ آنهم به نازلترین قیمت. ما تک تکمان، حیثیّت و شرافت و ارجمندی و آدمیگری و انسان بودن خود را نیز مضاف بر میهن و مردمش، فروختیم. ما منش و رادمنشی و جوانمردی و بیدارفهمی و اخلاق آدمیگری را در ابتدا زیر پا گذاشتیم و له و داغان کردیم تا فقط «سوائق و غرائز و امیال افسارگسیخته خود» را در خاک سوخته و غارت شده میهن و مردم ذلیل و به فلاکت افتاده، جولان دهیم و از این راه و طریقه، همچنان آتش سوزنده کوره «نفرتها، انتقامجوییها، کینه خواهیها، خونریزیها، کشتارها، شکنجه ها، حقّ خوریها، بی پرنسیپیها، مادرقحبگیها، خواهر خود را گایدنها، عقده ها، بغرنجهای روحی و روانی، دلشاد شدن از به خفّت و خواری افتادن یکدیگر» را با غروری ابلهانه شعله ور نگاه داریم و همچنان با تمام بلاهتها، حماقتها، جهالتها، نفهمیها، بیسوادیهای به شدّت توام با تکبّری از خودمتشکّرانه بخواهیم و بکوشیم که در برابر یکدیگر صف آرایی خصومت وار خود را تا توی گور بی امّا و اگر، حفظ و مراقبت کنیم. ما پای رفتن و آمدن به سوی یکدیگر را نداریم؛ زیرا با دستان خودمان پاهایمان را قطع کرده ایم و دستانمان بند ذلالتهای فردی و تشکیلاتیمان شده است.
«سیاست/پولیتیک» رایج و شایع، بازار مکّاره ای شده است برای شیّادترین و عقده ای ترین و بی مایه ترین و احمق ترین و بی سوادترین و شارلاتان ترین موجودات انسان نمایی که نمیتوان هیچ نشانه ای از «آدمیگری و شعور و فهم و فرزانگی» در آنها پیدا کرد. «سیاست/پولیتیک» رایج و شایع در جامعه ایرانیان بسان زهر هلاهل عمل کرد و نتایج بس بسیار مخرّب و ویرانگر و نابودکننده کاراکتر انسانها و فروپاشنده شیرازه و لطافت و ظرافت فرهنگ و اخلاق اجتماعی و دست آخر ویرانی ایران را به دنبال داشت. تمام استثناهایی که در عرصه کشورداری ایران از عصر مشروطیّت تا امروز به نقش آرایی و خویشکاریهای خود تلاشها کردند و با بدترین حیلتها و حسادتها و خصومتها و دسیسه بازیها به خاک سیاه نشانیده شدند یا خونشان ریخته شد، همه و همه، نشانگر این بودند و هنوزم هستند که «سیاست/پولیتیک» رایج و شایع، فقط مقبول تبهکاران و جنایتکاران و سالوسان و عقده ای ترینهاست؛ نه آنانی که شایستگی و لیاقت کشورآرایی و میهندوستی و مردمدوستی را دارند.
سمتگیری خویشاندیشی انسانهای متفکّر و ایده آفرین در زمینه سنجشگری باید به گونه ای باشد که تک، تک انسانها بتوانند به کمک فهم و شعور و نیروی تمییز و تشخیص و سرانجام خرد خود در معنای وسیعش به «پرنسیپها و اصلها و بُنمایه ها» اذعان کنند و آنها را بپذیرند و رعایت کنند. پذیرش و تائید پرنسیپها به معنای تائید و پذیرفتن و گردن نهادن به دیکتاتوری توهمی فراسوی فهم و شعور انسانها نیست؛ بکه کاملا برعکس. به معنای به رسمیّت شناختن و محترم شمردن فردیّت و شخصیّت و نیروی فهم و داوری یکدیگر است. سنجشگری و روشنگری ارزشمند؛ یعنی منسوخ کردن چهره بدویّت شرایع اسلامیّت و خنثا و از کار انداختن ابعاد پراکتیکی آن.
جامعه خوبترین خوبان ایرانی بعد از قرنها رویدادهای رنگارنگ خیزشها و کشمکشها و انقلابها هنوز نتوانسته است این پرسش را طرح کند که «حکومت و دولت چیستند و اهداف و وظایف و تکالیف کارگزاران و مشارکین و متصدّیان حکومت و دولت کدامینند؟». به دلیل اینکه چنین پرسشهایی هیچگاه در تاریخ ایران؛ بویژه در گستره قلمسوزیها و مباحث تحصیل کردگان ایرانی مطرح نشدند؛ مخصوصا از دوران مشروطه به این سو، خود به خود تمام خیزشها و جنبشها و کشمکشها و انقلابها با شکستهای هولناکی ناکام ماندند. هنوز که هنوز است دامنه حُکّام و مخالفان آنها به طور کلّی – مهم نیست چه نام و برچسبی به خودشان آویزان میکنند – هیچ درک و فهم و تشخیصی در باره معضل «حکومت و دولت/State/Government» اصلا ندارند و نمیدانند که چگونه میتوان در باره دو مقوله «حکومت و دولت» اندیشید؛ نه اینکه در باره آنها اظهار لحیه هایی کرد که بیشتر به تف سر بالا میمانند تا توضیح در باره مسئله. وقتی که بحث از «حکومت و دولت» میشود؛ بلافاصله میبینیم که هر کسی خودش را متخصّص درجه یک در این حوزه میشناسد و با ردیف کردن انواع و اقسام «نقل قولها از آثار متفکّران و فیلسوفان و اساتید باخترزمینی»، خروارها کاغذ را سیاه میکنند و به طور شفاهی نیز ساعتهای مدیدی را به لاطائلات بافی در شبکه های اجتماعی تلف میکنند و بر باد میدهند. حال بماند از اینکه آیا حضرات اصلا افکار و ایده های متفکّران بیگانه را فهمیده و گواریده اند یا اینکه فقط چیزهایی را حفظ کرده و به تکرار و بازگویی آنها اُرد میدهند.
آنچه که به نام «سیاست» در جامعه ایرانیان کاربرد به وفور دارد، با عنایت به طیف معانی آن در «متون اسلامی» و سپس معادل انگاری آن با ترمینوس «پولیتیک» در زبانها و فرهنگهای کشورهای بیگانه تا کنون در تاریخ یک قرن و نیم اخیر ایران، هیچگاه نتوانسته است معنای بیگانه را در واقعیّت مناسبات کشورداری و میهن آرایی ایرانیان تبلور دهد؛ بلکه در حقیقت اجرایی فقط همان معنایی را واقعیّت پذیر کرده است که در متون اسلامی تشریح شده اند و به وفور کاربرد دارند؛ یعنی ملغمه ای از معانی «اداره و کنترل جامعه/ اداره کردن امور بر اساس شرعیّات/فنّ سلطنت کردن/ نحوه های مجازات و تأدیب و نکوهش/سرکوب کردن نفس/خُدعه و قدرتورزی/سالوسی و حیله گری» که نه تنها با فلسفه و دانش کشورداری همسو و همخوان نیستند؛ بلکه بیش از هر چیز دیگر، امکانهای فریب دادن را به نام «سیاست» آشکار میکنند. «راستمنشی» در تضاد با ابعاد و احکامیست که انسانها را از اصالت می اندازند تا فقط نقشهای عاریتی و تحمیلی را ایفا کنند. «سیاستهایی» که از دامنه راستمنشی انسانها نشات نگیرند، سیاستهای آلوده به انواع اغراض و مقاصد و نیّات پنهانی هستند؛ زیرا انسانی که راستمنش است، هیچگاه در دروغ نمایشی و ریا و سالوسی و خُدعه بر دیگران پدیدار نمیشود و منش متغیّر میخکوب شده به غرایز و سوائق و علایق و امتیازهای فردی را انعکاس نمیدهد؛ بلکه در «راستی» به منش اصیل خودش وفادار میماند و اندازه خود را میداند. «راستی» همواره تک چهره است و هیچ نقابی ندارد.
تاریخ کتبی و تدریسی ایران تا امروز بر شالوده «ویرانه ها و نشانه ها و بازمانده های مادّی و معنوی متعدّد» از طرف بیگانگان، کاویده و پژوهیده شده است که از زبان «تاریخ نگاران باستان» تا «پژوهشگران معاصر» - چه بیگانگان، چه ایرانیان- تحریر شده و تداوم آورده است. امّا آنچه در اینهمه تواریخ کتبی و منتشر شده خیلی به ندرت و سر سوزنی یا بهتر بگویم هیچ ردّپایی از آن را نمیتوان پیدا کرد، همان «تاریخ فرهنگ مردم ایران در جامعیّت اقوامش» است که در واقعیّت زیستی و سنّتها و آداب و رسوم و اعتقادات و هنرهای دستی و مناسبات و معاشرات مردم و آفرینشهای متنوّع آنها در زمینه های مختلف و داستانها و قصّه ها و متلها و ضرب المثلها و جشنها و سوگواریها و زاد و مرگها و غیره و ذالک پا به پای تاریخ تحریری و شایع و رایج و غالب شده بر اذهان تداوم داشته و تا همین امروز با حکومتگران حاکم و کاتبانشان در تنش و تضاد بوده است. تاریخ تحریری و تدریسی ایران، تاریخ فرهنگ مردم ایران نیست؛ بلکه تاریخ فاتحین و حاکمین و خونریزان و ویرانگران ایران و خاصمان فرهنگ مردم ایران است.
پدیده «آزادی»، تجسّم تمام عیار و حضور به حقّ زنان در سراسر اجتماع و آیین کشورداری و دادگزاری است. بر شالوده بُنمایه های فرهنگ ایرانیان، فقط «زنان» هستند که حقّ داوری کردن دارند و دادستان کلّ و قاضی حقگزار محسوب میشوند؛ زیرا زاینده هستند و آفرینشگر. در بطن آزادی اهدایی زنان زاینده است که انسان، شکوفا میشود و بار و بر میدهد. جنگ فاجعه بار حکومت فقاهتی از راه ایدئولوژی مخرّب الهی و اخلاقیات متعفّن اسلامیّت علیه زنان و دختران ایرانی، در حقیقت ملموس و عینی و تهوّع آورش، جنگ علیه «آزادی» است به طور کلّی و در تمام دامنه های ممکنش. حکومت فقاهتی و اعوان و انصارش برای نابودی «آزادی» تا امروز به هر اقدام جنایتکارانه و تبهکارانه که توانسته است با تحکّمی استبدادی علیه «زنان و دختران ایرانی» اقدام کرده است و در همخوانی با شهروندانی که «محصول تعلیم و تربیتی اخلاقیّات متعفّن اسلامی» هستند به تداوم و استمرار جنگ خودشان علیه «آزادی» که در رُخسار بس بسیار زیبای زنان و دختران ایرانی چهره آرایی میکند، اقدامهای خبیثانه خود را به پیش برده اند.
آزادی در تاریخ و فرهنگ ایرانی با «زنان» آغاز شد و ضامن و تامین کننده آزادی نیز «زنان» ایرانی بوده اند و هستند و در آینده ها نیز خواهند بود. جامعه ایرانی هیچگاه و هرگز نخواهد توانست به «آزادی» در ابعاد مختلف فردی و اجتماعی و کشورداری دست یابد؛ مگر اینکه «زنان و دختران ایرانی» به حیث مالک حقیقی و اصیل آزادی به تختگاه فرمانروایی خودشان بر کشور دارا و جم بازگردند و مصدر دادگزاری و مهرورزی و راستمنشی و میدانداری برای میهن آرایی و جهانداری شوند.
چرا آنانی که مدام مصدر رجزخوانی در باره «ایده آلهای بشری» هستند، هرگز حاضر نیستند – حسب داوری در باره کنشها و واکنشهای آنها از گذشته تا امروز - برای واقعیّت پذیری یکی از ایده آلهای عاجل و ضروری از رفتار و گفتار و کردار خویشتن بیاغازند؟. چرا «خوبترین خوبان جامعه ایرانیان» هنوز نیاموخته اند که قبل از زدن «جوالدوز» به دیگران، حدّاقل باید «سوزنی» به خویشتن بزنند؟. چه شد که جامعه ایرانیان در ادبیات کتبی و شفاهی اش از پیشگامترین و قویمایه ترین مدّاحان و ستایشگران «اخلاق حسنه و بهمنشی» هستند و خروارها کتاب در باره «اخلاق و بهمنشی» نوشته و منتشر کرده اند؛ ولی در واقعیّت زندگی عریان از «بی اخلاق ترین و بی منش ترین و دهن لقترین و لیچاربافترین و هرزه گوترین و فحّاشترین ملل» روی کره زمین شدند؟. چه بر سر ایرانیان رفت که به حضیض ذلّت درغلتیدند و محکوم ماندند؟. چه شد که هر بی سر و پا و بی رگ و ریشه ای به خودش جرات داد تا برای خودشیرینی و شهرت طلبی و منم منم کردنها به «ریدن و شاشیدن در چاه زمزم» رو آورد؛ به جای آنکه در باره چند و چون مایه های فردی خودش بیندیشد؟.
من میپرسم که چرا اینهمه «خیرخواهان و آرزومندان ایران آزاد و آباد با مردمی فرهنگیده» که خود را مصدر «خوبترین خوبان» و فرزانه ترین و داناترین و علّامه ترین و همه چیز دان ترین و تحصیل کرده ترین لایه و گل سر سبد جامعه ایرانیان میشمارند و میدانند و خودشان را به انواع تیتلها، ملّقب و ملصّق میکنند، هیچ کدامشان نمیتوانند نقشی ولو خردلسان در ایجاد فضایی و گستره ای ایفا کنند تا نمایندگان فرض کنیم چهار تشکیلات سیاسی بتوانند گرد هم آیند و در باره برنامه های خودشان بحث و گفتگوی بار آور کنند؟. مشکل در چیست؟. چگونه میتوان با بی شرمی تمام در ملاء خاصّ و عام، ادّعای «سیاستدانی و سیاستگری و سیاستمداری» کرد، ولی کوچکترین شناخت پیش پا افتاده از اصول و بنمایه های دانش و فلسفه سیاست نداشت؟. چطور ممکن است با جهالتی فاجعه بار از «سیاست» بحث کرد، ولی ندانست و نفهمید که هدف از سیاست چیست؟. چگونه میتوان پذیرفت که مدّعیان سیاست به خودشان اجازه تمام و کمال بدهند در ساختارهای سیاست دخیل باشند و در هر زمینه ای دخالت کنند، امّا کوچکترین نشانه ای از مستعد بودن برای گستره سیاست نتوان در وجودشان پیدا کرد؟.
ایران پس از ساقط و عزل شدن خاصمان جان و زندگی به باشکوهترین و شگفت انگیزترین «کاباره جهانی» تبدیل خواهد شد؛ زیرا رسالت ایرانی از نخستین دقایق سپیده دم فرهنگ و تاریخش برای تمام ابنا بشر بر این محور میچرخیده است که با «پروردگار رامشگری و ساقی میخانه خوشزیستی= سیمرغ گسترده پر»، همپایی و همسرایی داشته باشد و پروسه آفرینشهای نو به نو گیتایی و کیهانی را در یک هارمونی موسیقاری امکانپذیر کند. خداوند ایرانیان، رقّاصه و آهنگساز کاباره خوشزیستی و دیرزیستی و شادخواریهاست؛ نه الاه گیوتینی و خونریز و آمر به جانستانی و جان آزاری. کسی که شعور تمییز و تشخیص تفاوت و تضاد ریشه ای پروردگار و پرستار جان و زندگی را با الاه آمر به قتل و خونریزی را نفهمد و نداند و مسئولیّت فردی و جمعی در قبال پرورش و محافظت از جان و زندگی را به عهده نگیرد و به قداست بی چون و چرای جان و زندگی، احترام نگزارد، هرگز ایرانی نیست.
چرا تا امروز هیچکس از میان اینهمه مدّعیان «تاریخپژوهی و ایرانشناسی و باستانشناسی» به مخیله اش خطور نکرده است تا از خودش بپرسد که «نامهای شاهان اشکانی»، چه مناسباتی با «تصویر سیمرغ» داشته اند و چرا تمام نامهای شاهان اشکانی، نامهای اختصاصی «سیمرغ گسترده پر» هستند؟. شاهان اشکانی با برگزیدن «نامهای سیمرغ»، چه چیزی را میخواستند به مردم ایران تفهیم کنند و چرا شاهان و سپهسالاران و ارتشتاران و سلحشوران اشکانی، هنر خود را در این میدانستند که «تیراندازان بی همتّا» باشند؟. آیا سوای این است که «سیمرغ، مادر تیراندازان/کمانداران» است و تیر در منش سیمرغ، اخگر انگیزشی بوده است؛ نه ابزار کُشتن و خونریزی؟. نه تنها «شاهان هخامنشی و اشکانی و ساسانی»؛ بلکه همچنین دیگر شاهانی که از دوران فروپاشی سلسله ساسانیان بر ایران حاکم شدند، میخواسته اند که «قدرت و فرمانروایی» خود را با «خداوند مهرورزی=سیمرغی»، اینهمانی بدهند و برای خودشان حقّانیّت و لژیتیماتسیون قائل شوند، به همین سبب ، کوشش میکردند نامهایی را برای خود برگزینند که با «سیمرغ»، اینهمانی داشته باشد تا از این طریق بتوانند نه تنها گفتارها و رفتارها و کردارهای خود را توجیه کنند؛ بلکه اعمال خبیث خود را نیز استتار و مدلّل جلوه دهند. در باره «حقّانیّت داشتن به قدرت و اقتدار و فرمانروایی» شاهان ایرانی از گذشته های دور تا فاجعه هولناک 1357 میتوان فقط از چشم انداز بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانیان و «تصویر سیمرغ گسترده پر»، قضاوت و دادگزاری کرد؛ ولاغیر.
برای ساختن ایرانی تقریبا آباد و یک نخود آزاد شده از کشمکشهای تخریبی، راهی نیست، سوای اینکه مسئولین و وجدانهای بیدار و دریادلان ژرفبین و کوشندگان صبور و بیدارفهم بکوشند با تمام امکانهای حدّاقلی و حدّاکثری که در اختیار دارند، «مسائل کشورداری و میهن آرایی» را از دامنه جنجالها و هوچیگریهای شبکه های اجتماعی و مطبوعات ژورنالیستی به دامنه «پُرسمانهای اندیشیدن و فلسفیدنهای ایده آفرین» انتقال دهند. غفلت در این زمینه باعث شده است که یک قرن تمام، سراسر ایران فقط به میدان جنگ و جدالها و خاکریزهای جبهه ای تبدیل شود و مردم را مدام قربانی اعتقاداتی کنند که مملوّ از بلاهت و سفاهت و رذالت و تحقیر کننده ارجمندی و شرف و آدمیگری هستند.
مسئله «خشکسالی»، موضوعی نبود که با طبیعت محیط زیستی نیاکان ایرانیان، کوچکترین مناسبتی داشته باشد. بنیان کوچ و سکنا کردن اقوام مهاجر در فلات ایران به دلیل زیباییهای شگفت انگیز طبیعت سرشار از غنای آن بوده است. «هخامنشیان»، نخستین سلسله ای بودند که با کمترین امکانهای تکنیکی و تجهیزات ماشین آلاتی توانستند «از دل صخره های صعب، آبهای گوارا» را بزایانند و در خاک ایران روان کنند. به طور کلّی، ایرانیان نخستین مردمان بر روی کره زمین بودند که توانستند از «دل کویرهای خشک و سوزان و شوره زار»، نه تنها «آبهای گوارا» را بزایانند؛ بلکه بدون هیچ تجهیزات الکترونیکی و مکانیکی به آفریدن «کولرهای منحصر به فرد، همچون بادگیرهای دلربا» کامیاب شوند. مشکل ایران و مردمش، هیچگاه و هرگز، قهر طبیعت نبوده است؛ بلکه از عصر قدرتگیری «سلسله ساسانیان» تا همین ثانیه های گذرا، مصیبت عذابدهنده و زجر آور فقط حکومتگران و حاکمانی بوده اند که «آزردن جان و زندگی» را از تکالیف «دنیوی و اُخروی» خود میدانسته اند و فلاکت و ذلالت و حقارت و دربدری و ناکامی ایران و ایرانیان را رقم زده اند. حکومتگرانی که تمام همّ و غمّ خودشان را فقط بر پایه «آزردن جان و زندگی = دشمن/خشکسالی/دروغ» حفّاری کرده و قلعه سان، بُرج و بارو ساخته اند، علّت کلیدی بُحرانهای خانمانسوز در ایران بوده اند و همچنان هستند.
مسئله کشورداری و میهن آرایی، موضوعیست برای اندیشیدن فلسفی در باره «سی مُرغ و سیمُرغ». کثرت گرایشها/تشکیلات/فرقه ها/مذاهب/ادیان کتابی/ایدئولوژیها/نظریّه های آکادمیکی و امثالهم به معنای «سی مُرغی» محسوب میشوند که برای رتق و فتق کردن مسائل کشورداری و میهن آرایی در «مجلس رایزنی» به گرد همدیگر می آیند تا در باره «تجربیات خودشان» مشاوره و گفتگو های انتقادی کنند و از دل دیدگاههای انتقادی و تجربیات همدیگر به کسب نتیجه ای مشترک و ثمربخش برای گلاویز شدن با مشکلات باهمزیستی در جامعه دست یابند و همّت کنند. تا زمانی که «مجلس کثرتها»، واقعیّت ملموس و اجرایی و بهره آور دارد، «فرمانروایی همبسته در تصویر سیمُرغ [=کثرت در وحدت]»، تبلور با شکوه خودش را حفظ می کند. فقط از زمانی که «کثرت گوناگونی مجلس رایزنی» که واتاب دهنده تنوّع جامعه باهمستان باید باشند، به تک گرایی چنگالها و بند و طنابها و غُل و زنجیرها و شمشیرها و زرّادخانه های گروهی/فرقه ای/دین کتابی/ایدئولوژیی و امثالهم تبدیل میشود، آنگاه است که «کثرت» از بین میرود و تصویر «فرمانروایی سیمرُغ» که همان «حاکمیّت مردم ایران در جامعیّت وجودی» هستند، ناپدید میشود.
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////













































